https://srmshq.ir/tyw86e
جمال ثریا می گه:
“کسانی که در روحمان گل میکارند را
کجای دلمان بگذاریم که خوب نگهشان داریم؟”
آنها كه در روح ما گل میکارند...
روح ما پس، باغی است و یا حداقل میتواند باشد!
پس آنان كه در روحشان نه باغى دارند و نه خاك حاصلخیزى چه؟
آیا عشق را توان آن هست كه به خاك نابارور روح ایشان ببارد؟ بارانى كه با خاك بیامیزد و حاصل، خاك حاصلخیز!
گلها كه برویند، عطرشان كه بپیچد، مست آنگاه كه شویم،
سر تا پا به رنگ و عطر خوششان كه درآییم،
ساعتها پاى برهنه، در میان چمنزار دوست اگر قدم برداریم و آنگاه كنار جوى آب زیباى روان چشم بر هم بگذاریم و تنها به آنكه اینهمه زیبایى به خاك خشك روحمان بخشیده بیندیشیم،
بیندیشیم كه جاى او كجاست؟!
سر برداریم، بر درختى تكیه زنیم و باز هم اندیشه! و آیا آنكه چنین مرا مستى بخشیده است، مستى كه لم یزل!
آنكه بر روح برهوت من رنگ پاشیده و اینچنین به جادو رنگها در هم آمیخته و چشمان من چنان گستاخ كه دیگر هیچ نمیبینند جز آن زیباییِ بیپایان،
میتواند تنها در یك جاى وجود بیانتهای آدمى جاى بگیرد؟!
قلب، آن پیچیدهترین عضو بدن، بدن خاكى، بدن فانى.
جایى كه ابهت است و بس
زندگی است و زندگى میبخشد.
آبشارهایى كه به او میپیوندند، دو استوانه بزرگ، قطور اما نه دیوارههای قوى، شاخه دوانده در تمام وجود آدمى، با خضوع تمام به دریاچه وجود میریزند، رودخانههای خروشان...
وه كه دیدن هارمونیشان هر فكر روشنى را انگشت به دهان میگذارد، حوضچههایی با بینهایت سال تجربهِ معمارى بكار رفته در ساختشان،
ورودى و خروجیهایی كه اگر آدمى میساخت و بهایش میدانست، سردرشان از طلا، دربهایشان جنسى نایاب و غرق در جواهرات بیهمتا مینمود.
دو حفره، دو ورودى، دریغ از ذرهای نقص،
دو دهلیز، کاملاً پیچیده و پر از راههای ارتباطى،
و بطنها، كه به شادى میتپند و ادامه حیات را ارمغان میدهند.
وه از این كردگار، وه از این سالها كار
تا چنین عضوى تكامل یابد.
حال آنكه نقاش روح را كجا بگذاریم؟
بگذار بدو پر و بالى بدهیم، بگذار بر او بوسهها بزنیم
بگذار میان چمنزار باغمان برقصیم
بگذار در مایع سرخ حیاتمان پاهاى یخ زدهاش را كمى گرما بخشد و جایش میان بازوان جسم و پرو و بال روحمان باشد.
آرى
پر و بال كه داشته باشد جایش همه جا هست،
در چینهای آگاه فكرمان، در هستههای پایینتر مغز تا یادش تندرى باشد كه از قلب آغاز و تمام بدن فیزیکیمان را بگیرد و آرزویش كنیم.
در خروشان رگهای حیات و در دریاچه سرخفام زندگى...
https://srmshq.ir/lm164u
یه دنیای رنگی و پر از خنده و هیاهو و بازی، دنبال بادبادک هوا کردن و زمین خوردنها و فیش و فیش گریه ناز آوردنهای الکی
حیف این چشمهای مشتاق و شیطون و این لبخندهای شیرین نبود؟ حیف اون همه بیخیالی و سر به هوایی نبود؟ حیف اون همه لوس شدن و قربون صدقه رفتن عمه و خاله و دعوا سر اینکه با ماشین دایی بری دور دور یا عمو نبود؟ حیف اون همه ماچ آبدار که تند تند چپونده میشد رو لپمون نبود؟ حیف اون همه بهانه گرفتن و نرنر بازیهامون نبود؟
چی تو بزرگ شدن دیدیم که دلمون میخواست زود بهش برسیم اگر میدونستیم دنیای آدمبزرگها این شکلیه غلط میکردیم دلمون هوای بزرگسالی میکرد. اصلا انگار آدمی، هیچوقت، از چیزی که هست و جایگاهی که داره خوشحال نیست. همیشه فکر میکنه یه جای دیگه یه سن دیگه یه وضعیت دیگه خوشبختتره اما به هر جایی میرسه میبینم نه بابا همچنین خبری هم نبود، درست مثل بزرگ شدن هی پامون رو میکردیم تو کفش بزرگتر از خودمون با بدبختی باهاشون راه میرفتیم، هی لباس گندهتر از خودمون رومیپوشیدیم که گیر میکرد تو دست و پامون و میزدمون زمین. همش دنبال این بودیم چند سانت قدمون بلندتر شه...خوب شد!! که چی بزرگ شدیم. میانسال شدیم. تهشم پیر میشیم. الان که فکر میکنیم واقعاً خبری هم بود؟ نمیگم شادی نداشتیم، روز خوب نداشتیم، اشک و لبخند نداشتیم، چرا داشتیم. اما خیلی اتفاقات ناب هم داشتیم که با بزرگ شدنمون دیگه نداریم مثل لقمههای صبحانهای که مادرمون برامون میگرفت کلی فدامون میشد تا قورت بدیم. مثل قصههایی که برامون میخوند تا خواب بریم. مثل اون نگاههای مهربونی که همیشه دنبالمون بود تا زمین نخوریم. مثل اون چشمهای شادی که از دیدنمون میخندید، اون شونههای آبی پلاستیکی که صبح به صبح قبل از مدرسه میرفت تو لیوان آب و کشیده میشد رو موهامون...اره انگار یه سری داشتههامون فقط و فقط مال کودکیمون بوده و هر چی بزرگتر شدیم بیشتر گنگ و مبهم شد یه جایی انگار تو زمان هر موقع یادش میوفتیم قلبمون فشرده میشه که دیگه نداریمش
گاهی مغزمون یاری می کنه و حالی بهمون میده و یادمون میاره چه کودکی شاد و سرخوشی داشتیم یادمه یه دوچرخه داشتم و یه صندوق آهنی کوچیک که اسباببازیهام رو میذاشتم داخلش که دنیام بودن
کل محله رو با دوچرخم میگشتم و آتیش میسوزوندم. یه دختربچه با موی کوتاه و دندونهای شیری ریخته و که لباس پسرونه میپوشید به جای کفش پاپیونی صورتی کتونی آبی میپوشید اینقدر ذوق دوچرخم روداشتم که با همون تا دبستان میرفتم.
بیخیال و بیغم بودم تنها نگرانیم این بود دست مامانم موقع خواب از دستم جدا بشه، گرفتن دستش توی خواب برام حیاتی و ول کردنش پر از غم بود برام. بعضی وقتها اینقدر لوس و فضول بودم که منتظر میشدم بابام بیاد خونه و بهش گزارش بدم خواهر و برادرهای بزرگترم اون روز چه خرابکاریهایی کردن بماند که بعدش یه گوشه گیرم میوردن و حسابی گوشم رومیکشیدن و اشکم رو در میآوردند
هنوز وقتی یادم میاد چه جوری موقع دیدن کارتون هاچ و بل و سباستین و حنا و خانواده دکتر ارنست میگفتم این بزرگترها چه جوری اینارو نمیبینن چهجوری میرن سر کار و این همه کارتون قشنگ رو از دست میدن خندم میگیره دنیای کودکیهامون چقدر شاد بود و تبدیل شد به یک تصویر دور که گاهی از پس خستگی ها و استیصال بهش پناه میبریم
اون کوچهها و خونههای بزرگ و همسایههایی که از حال هم خبر داشتن کجان؟ اون همبازیها آنا و آزیتا و علی، مریم و هادی و بچه محلهایی که تا دیروقت تو کوچه با هم مشغول داد و فریاد و شیطنت بودیم کجان؟ اون تیلههای رنگی که سرش دعوا بود کجان؟ صدای جیغ مادر هامون که فریاد میزدن برگردیم خونه کجان؟
درسته نفهمیدیمش قدرش رو ندونستیم هول بزرگ شدن داشتیم ...بزرگ شدیم. گفتن بفرما زندگی برو حالش رو ببر حالا ماییم و هفتخوان زندگی که عین بوکس هر روز داریم باهاش دست و پنجه نرم میکنیم میپزیم و ورز میآییم و پخته میشیم، و ساخته میشیم گاهی میشکنیم، و دوباره جون میگیریم ... حالا وسط تمام مشکلات ریز و درشت وسط شادیها و غمهامون هنوزم خاطرات خوش کودکی سرپا نگهمون میداره و بهمون نفس میده.
هیچ خندهای زیباتر از خندههای کودکیمون و هیچ ذوقی بالاتر از ذوق دیدن یه عروسک تازه تو چشمهامون نشد.
https://srmshq.ir/ujk5tp
نه، تنها خدا -اگر میشد نامش را خدا گذاشت- میتوانست یاریاش کند.
مرد بههیچ روی به جعل واقعیت نمیاندیشید، بلکه خواستار معجزهای از خداوند بود.
از او میخواست کاری کند که آنچه رخ داده بود رخ نداده باشد و نهتنها این رویداد با پیامدهایش از زندگیشان پاک شود، بلکه ردِ این پاککن نیز از میان برود و ردِ آن رد نیز بر جای نمانَد.
نه، نمیخواست تقلب کند، نمیخواست فراموش کند، بلکه میخواست اصلاً چیزی در کار نباشد که بخواهند در آن تقلب کنند یا به فراموشیاش بسپارند.
در غیر اینصورت، خاطرۀ آن ناگزیر به سراغشان میآمد و نابودشان میکرد...
نه، به راستی اگر میخواست رحمت الهی شامل حالش شود، تنها چارهاش این بود که بگذارد سبیلش دوباره دربیاید، از آن مواظبت کند و به این راهحل اعتماد داشته باشد.
همچنان که روی تخت دراز کشیده بود، انگشتش را آهسته به لبِ بالاییاش میمالید و موهای نورسته،
این تنها وسیلۀ نجاتش را، نوازش میکرد.
.
.
.
خودنویس: شخصیت اصلی داستان «سبیل» نوشتۀ: کارر که یک راوی غیرقابلاعتماد است، با جملۀ «طور است سبیلم را بزنم؟»، ما را وارد قصۀ عجیب زندگیِ خود میکند. در واقع روایت پر ضد و نقیض و همراه با جزئیات او، از ورود همسرش و ادعای اینکه مرد از بدو آشناییشان سبیل نداشته شروع میشود. به نظرم کارر در نوولای سبیل، قصد داشته بگوید چطور عکسالعمل دوستان و آشنایان و قضاوتهای نا به جا قادر است از چنین کاهی (اصلاح یک سبیل) چنان کوهی (جنون و فروپاشی روانی فرد) بسازد. دماغ( داستان کوتاه طنزی از گوگول ) و مسخ( اثر کافکا) و سبیل را از لحاظ ناممکن و غیرمنطقی بودن سوژه میتوان باهم مقایسه کرد. گم شدن دماغ، تبدیل شدن به حشره و سبیلی که عدهای از ابتدا منکر وجود آن میشوند. در هر سه داستان، واکنش اطرافیان به این تغییرات است که روند داستان را پیش میبرد و بعد از آن پذیرش خود فرد و کنار آمدنش با تحولات و یا فرار از آن؛ و مسئلۀ مهمی که خواننده را به فکر فرو میبرد این است که در مواجهه با چنین رویدادهایی، اعتماد شما به چه کسی بیشتر است؟ خودتان یا صرفاً کسانی که بهعنوان خانواده یا دوست یا حتی شهروند، اطراف شما هستند؟
در اغلب موارد این موضوع برای شخص، غیر قابل درک و هضم است.
جالب است بدانید که گوگول، ابتدا قصد داشت نام «رویا» را به جای «دماغ» برای داستان کوتاه خود، انتخاب کند اما منصرف شد. به این دلیل که رویا را هرچه که باشد میتوان تعریف کرد و توضیح داد اما غیب شدن دماغ یا تبدیل شدن گرگور (شخصیت اصلی رمان مسخ) را به حشره، نمیتوان پذیرفت!
در قصهای که کارر روایت میکند؛ شخصیت اصلی تا حدی پیش میرود که عشق هم در مقابل بحران بیاعتمادی و آشفتگیاش کارساز نیست و سرنوشتی را رقم میزند که سرشار از سؤال در ذهن مخاطبان است و کاملاً برای آنها روشن نیست و هر کسی میتواند برداشت متفاوت و دلخواهی از آن داشته باشد.
میدانستند که نباید از همآغوشی، از کنار هم بودن بازایستند، وگرنه دیگر نمیتوانستند به هم اعتماد کنند یا حتی درباره آن سخنی بگویند.
در یادداشتی خواندم: «کارر معمولاً به سمت مطالبی کشیده میشود که در آن مردم به دلیل شرایط سخت بهویژه خشونت، از بقیه جدا میشوند. آثار کارر به مفاهیمی چون هویت، توهم و واقعیت میپردازد.»
نویسنده که در عرصۀ فیلمنامه نویسی و کارگردانی هم فعال است، از این رمان در سال دوهزار و پنج، فیلمی ساخته که در جشنوارۀ کن، برندۀ جایزه شده. تا به حال سه اثر از کارر با عنوانهای سبیل، خصم و اردوی زمستانی وارد بازار نشر شده و با استقبال خوبی از سوی خوانندگان مواجه شدهاند.
https://srmshq.ir/6s7i82
وقتی شعر و قصه و کلمه خونم پایین میآید مثل این آینههای غبار گرفته میشوم که خودم را گم میکنم
دلم لک میزند برای همین چند کلمه توی تاریکی نوشتنهای آخر شب با چشمهای تار و از عینک گریزان،
دلم لک میزند برای یک پادکستی، حرفی حدیثی که دو کلمه حرف حساب بشنوم... از خرید و معاشرت و سیاست و همه چیز که کلافه میشوم فکر میکنم چه خوب است که خانهام گل دارد و تابلوی نقاشی و رومیزی گلدوزی و صنایعدستی که پر از روح آدمهای هنرمند است در ولوله دنیای پرشتاب
دلم برای اخوان ثالث تنگ میشود و توی یوتیوب پیدایش میکنم و صدای تار میآید و قاب پاییز است و صدای اخوان...فکر میکنم چه ظلمی به هوش و حواسمان میکنیم که صدای نکره نمایندگان مجلس را گوش میکنیم و اخبار مناظره آمریکا و تحلیلهای به هیچ درد نخور خبرگزاریها را...وقتیکه با یک جستجوی ساده میتوانیم به بهترین موسیقی و منظره و شعر جهان گوش بسپاریم و چشم بدوزیم و روحمان را نوازش کنیم.
همه جای خانه را به تصرف مبل و میز و اشیا لندهور درآوردیم و یک جای کوچک و خلوت و ویژه نداریم که صدای آب بیاید و بوی اسطوخودوس، طنین زنگ معبدهای نپال، کتابمان آنجا باشد یا وسایل نقاشیمان یا قلم و کاغذمان یا فرش یوگایمان. یا تمام چیزهای شخصی که مایه آرامشمان است ...چه زندگی بیگانهای برای خودمان ساختیم
شاید باید آینه وجودمان را مثل آن شیء عتیقهای که از زیر خاک درمیآوریم و با برسهای ظریف از غبار میزداییم تا آن عیار وجودش نمایان شود از همه روزمرگیهای مکرر پاک کنیم
دلم زنگ معبدهای نپال را خواست و میمونی که موبایلم را بدزدد و من در حالت نیلوفر آبی بنشینم زیر گنبد کبود همانجا که یکی بود و بقیه هم بودند.
پینوشت:
دقت کردم کبود یعنی آبی همانطور که از مشت روزگار کبود میشویم. وقتی داشتم برج کبود مراغه را میدیم که مزار مادر هولاکو خان بوده و معبد مهرپرستان ...چه خوش آوا مهرپرستان؛ یعنی. نیایشگاه مهر... حالم بهتر شد بنابراین سخن به پایان میبرم.